< داستان های کوتاه پیرامون امام علی (ع) - آبادگر خرابه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان های کوتاه پیرامون امام علی (ع)

داستان های کوتاه پیرامون امام علی (ع)

 

داستان های کوتاه پیرامون امام علی (ع)



 
آرزوی یتیمی
مرد یکریز زیر چشمی به سفره رنگینی که بچه ها دورش نشسته بودند. نگاه می کرد. نه به این خاطر که گرسنه اش بود، بلکه حسی او را می آزرد. بیشتر حس حسرت خوردن بود و آرزویی که محال می نمود. پرنده خیال او را به دوران کودکی اش برده بود. او دوست داشت به جای یکی از بچه های بی سرپرست دور سفره باشد تا علی که حاکم کوفه بود، در دهان او نیز لقمه می گذاشت. در همین فکر بود که شنید بغل دستی اش، زیر لب با خودش می گوید: کاشی من هم یتیم بودم و مورد لطف و توجه امیرمؤمنان قرار می گرفتم(1)
تکریم مردم
مردی نزد علی (ع) آمد و عرض کرد: « من حاجتی دارم.» امام فرمود: « حاجتت را روی زمین بنویس؛ زیرا که من گرفتاری تو را آشکارا در چهره تو می بینم.» مرد روی زمین نوشت: « من فقیری نیازمندم.» امام به قنبر فرمود: « با دو جامعه ارزشمند او را بپوشان. » مرد فقیر هم، با چند بیت شعر از امیرالمؤمنین (ع) تشکر کرد. حضرت فرمود: « یکصد دینار نیز به او بدهید! » بعضی گفتند: « یا امیرالمؤمنین او را ثروتمند کردی ! علی (ع) فرمود: « من از پیامبر خدا (ص) شنیدم که فرمود: مردم را در جایگاه خود قرار دهید و به شخصیت آنان احترام بگذارید.» آن گاه فرمود: « من از بعضی مردم درشگفتم. آنان بردگان را با پول می خرند، ولی آزادگان را با نیکی های خود نمی خرند.» (2)
بندگی خدا
روزی علی (ع) بر سر راهش به کوفه به شهر انبار رسید. این شهر در گذشته جزو سرزمین ایران بوده است. وقتی که خبر ورود علی (ع) به ایرانیان رسید، عده ای از کدخداها، دهدارها و بزرگان به استقبال خلیفه آمدند. آنان به گمان خودشان، علی (ع) را جانشین سلاطین ساسانی می دانستند. وقتی به آن حضرت رسیدند، در جلوی مرکب امام شروع به دویدن کردند. علی (ع) خطاب به آنان فرمود: « چرا این کار را می کنید؟»
آنها گفتند:« ما به بزرگان و امرای خود این گونه احترام می گذاریم.»
آن گاه امام فرمود: « نه. این کار را نکنید! این کار شما را پست و ذلیل می کند، شما را خوار می کند. چرا خودتان را در مقابل من که خلیفه شما هستم، خوار و ذلیل می کنید؟ من هم مانند یکی از شما هستم. تازه با این کارتان ممکن است یک وقت خدای ناکرده، غروری در من پیدا شود و واقعاً خودم را برتر از شما بدانم».(3)
غلام و مولا
نویسنده: زینب علیزاده
خورشید هنوز وسط آسمان نرسیده بود، صدای همهمه در صحن حیاط لحظه به لحظه بیشتر می شد. خورشید نورش را مستقیم روی سر کسانی که آنجا بودند، می پاشید و بوی خاک آب خورده، همراه با بوی کاهگل را در هوا می پراکند. گروهی ایستاده و چند نفری که خسته شده بودند، کنار دیوار توی حیاط نشسته بودند و با هم پچ پچ می کردند:
- به نظر تو کدامشان راست می گویند؟
- نمی دانم. ظاهر هر دو طوری است که مشخص نمی شود کدام راست و کدام دروغ می گویند. هر دو با اعتماد به نفس کامل می گویند که غلام نیستند.
جوان هیکلی و چهارشانه با لباس بلند و تمیزی که تا روی پایش می رسید، کنار دیوار ایستاده بود. به ظاهر بی خیال به نظر می رسید، اما مدام پایش را تکان می داد و هرازگاهی گوشش را تیز می کرد تا حرف ها را بشنود. مردی که سنش کمی بیشتر از او، اما لاغرتر به نظر می رسید، با دستاری به سر و ریشی پر، با چهره ای درهم، دست ها را روی سینه گذاشته و کنار جوان هیکلی ایستاده بود. گاهی به مردمی که در حال پچ پچ بودند، نگاه می کرد. منتظر بود ببیند قاضی چطور بینشان قضاوت می کند. مطمئن بود ناراضی از این در بیرون نمی رود. قنبر، غلام لاغر سیاه چرده، به آن دو اشاره ای کرد. آن دو جلو رفتند و رو به روی امیرالمؤمنین، علی (ع) ایستادند. جوان چهارشانه، نگاهش که به امیرالمؤمنین افتاد، سرش را پایین انداخت و عرق دست هایش را با لباسش پاک کرد. قاضی از آنها خواست که یک بار دیگر ادعایشان را مطرح کنند. مرد لاغر اندام، رگ های گردنش متورم شده بود و با حرارت حرف می زد و وقت حرف زدن مدام دست هایش را تکان می داد. جوان هیکلی، گاه حرفش را قطع می کرد و می گفت که او دارد دروغ می گوید. همهمه میان مردمی که برای تماشا آمده بودند، بیشتر شد:
- جالب است هر دو ادعا می کنند آن یکی غلام است.
- نمی دانم امیرالمؤمنین چطور می خواهد غلام را از مولا مشخص کند.
- هیس! مثل اینکه دارد اتفاقی می افتد ببین علی (ع) چطور با قنبر آهسته حرف می زند. حتماً فهمیده کدامشان دروغ می گویند.
هیاهو اندکی فروکش کرد. قنبر به دو مرد اشاره کرد که رو به دیوار بایستند. امیرالمؤمنین با صدای بلند رو به قنبر گفت: « قنبر آماده باش!»
قنبر شمشیری را که دستش بود، از غلاف بیرون کشید و با صدایی محکم پاسخ داد: « آماده ام یا علی!»
جوان هیکلی به مرد لاغر اندام نگاه کرد. هر دو رنگ صورتشان لحظه به لحظه سفیدتر می شد.
امیرالمؤمنین گفت: « هر وقت گفتم، سر آن کسی که غلام است، از بدنش جدا کن!»
جوان هیکلی که نمی توانست درست نفس بکشد، با گوشه لباسش عرق را از روی صورت و گردنش پاک کرد. هر دو مرد باز به یکدیگر نگاه کردند و منتظر بودند ببینند کدام یک کوتاه می آید. قنبر شمشیرش را بالا برد. لبه تیز شمشیر که برای لحظه ای در نور خورشید برق زد، مثل نیزه ای به چشم هر دو مرد فرو شد. جوان هیکلی دلش فرو ریخت. قلبش با چنان شدتی می کوبید که بازتاب صدایش را در سرش می شنید. با چشمانی گرد شده به دست قنبر که بالای سرش به صورت آماده باش بود، نگاه کرد. همه ساکت شده بودند. امیرالمؤمنین گفت: « بزن»
جوان هیکلی به سرعت رویش را برگرداند و خودش را به زمین انداخت. (4)

پی‌نوشت‌ها:

1- بحار الانوار، ج 41، ص 29.
2- محمود ناصری، داستان های بحار الانوار، ج 5، ص 45؛ به نقل از : بحار الانوار، ج 41، ص 34.
3- مرتضی مطهری، گفتارهای معنوی، ص 24.
4- محمد رضا رمزی اوحدی، صد و ده داستان از زندگانی امام علی (ع) به نقل از : شریف رضی، خصایص الائمه، ص 86.

منبع: حسینی ایمنی، سید علی؛ اشارات، قم: مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، تابستان 1391.



ادامه مطلب

[ یکشنبه 94/2/27 ] [ 8:30 عصر ] [ بیژن مقدم ]